این اواخر جورج خیلی ساکت و منزوی شده.. دیگه دلقک بازیای منم نمیتونه یه دل سییییر که هیچ یه کم بخندونش! نگاهش به چشمام عمیق تر و دوست داشتنی تر و سوزناک تره! قرار بود یه سفر باهم بریم اما خودش کنسلش کرد گفت این جوری خداحافظی سخت تر میشه..
دیشب میگفت: زیاد بهم توجه نکن خیلی بهم محبت نکن..بذار راحت تر بشه این رفتن...! هی اخم می کرد گاهی داد میزد.. حرفای زشت میزد ! میفهمیدم که میخواد ازش دلخور بشم تا دل کندن راحت تر باشه براش!!
انقدر بهم گیر داد که بغضم ترکید دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم...
اومد پیشم سرشو گذاشت روی پام و گفت : منو ببخش خواهش میکنم از من دلخور نشو...ما مردا همیشه به یه تکیه گاه نیاز داریم.. یه تکیه گاه برای بزرگ شدن مرد شدن عاشق شدن .. اما وقتی بزرگ و مرد و عاشق میشیم بلافاصله بچه میشیم! باز نیازمند گرمای وجود اون تکیه گاه..اما وای به روزی که اون تکیه گاه دیگه نباشه....انگار ستون و پایه و بنیاد اون مرد فرو می ریزه.. درکم کن خیلی حالم خرابه.
فقط نگران اینم که اون به اندازه ی من نگران تو میشه؟ دلواپس ِ دلواپسیات میشه ؟ اندازه ی من وابسته ی تو میشه ؟و..
بعد یه بطری بالنتینه آورد باهم بخوریم..تا خود صب مست مست برام عاشقی می کرد..ترانه می خوند..آتیشم می زد.
دیشب آخرین دیدارمون بود.
خداحافظ جورج.. به امید دیدار عزیزترین باوفاترین مهربون ترین صبور ترین عاشق ترین مرد رویاهای من !
...
باز هم تابستان
باز هم من داغ
بدون حوا می جنگم با
داغی و تابستان
با اینکه من با تو در مورد محتوای متن با هم توافق ندارم ولی متنتو دو سه بار خوندم و باید بهت بگم خیلی خوب مینویسی چشم قشنگ
همین که تنها خواننده ی اینجایی ما را بس . منت میذاری عزیزم